
حاتم را پرسیدند که: " هرگز از خود کریمتر دیدي؟ "
گفت: بلی، روزي در سفر خانه غلامی یتیم و ناآشنا مهمان شدم وي دو گوسفند داشت.
فی الحال یک گوسفند بکشت و بپخت و پیشمن آورد. مرا قطعه اي (جگر) از آن
خوش آمد، بخوردم و گفتم: " والله این بسی خوش بود. " شب را آنجا سپري کردم و
فردایش غلام بیرون رفت و گوسفند دیگر را کشت و آن موضع (آن قسمت ) را می
پخت و پیشمن آورد. و من از این موضوع آگاهی نداشتم. چون بیرون آمدم که سوار
شوم دیدم که بیرون خانه خون بسیار ریخته است.
. پرسیدم که این چیست؟ گفتند: وي (غلام) گوسفندان خود را بکشت (سربرید). وي را ملامت کردم که: چرا چنین کردي؟
گفت: سبحان الله ترا چیزي خوشآید که من مالک آن باشم و در آن بخیلی کنم؟
پس حاتم را پرسیدندکه: " تو در مقابله آن چه کردي؟ " گفت: " سیصد شتر سرخ موي و پانصد گوسفند به وي دادم. "
گفتند: " پس تو کریمتر از او باشی! " گفت: " هرگز! وي هرچه داشت داده است و من از آن چه داشتم و از بسیاري؛ اندکی بیشندادم. "
نظرات شما عزیزان:
|